ما گذشتیم و گذشت...
یک صحنه ایست، دارد هِی رژه میرود توی ذهنم:
.
هوا سرد بود، ابری؛
یک پالتوی قرمزِ بلند، به تنم.
دست های کوچکم را گرفته بود توی دستش و داشتیم با هم راه میرفتیم در خیابانهای خیس و خلوت شهرِ .
در یکی از پائیزهای اوائل دهۀ هفتاد
بزرگ بود، گرم بود دستهایش، پدر بزرگ...
................................................................................
.
پ.ن:
+درست نمیدانم چند سالی از رفتن پدر بزرگ گذشته، خیلی کوچک بودم؛ یادم می آید آن زمان، عمو جغد بَنِر هم مُرده بود.
بنر را هم دهه ای های من میشناسند؛ سنجاب درستکار کارتون حیوانات. هِی با خودم میگفتم چقدر درد مشترک داریم من و بنر!
+راستی راستی ما آدم ها چه راحت میمیریم، چه راحت فراموش میشویم، مثل خاطرۀ قطرات باران، از ذهن خیابان.
+درگذشتگان بیهوده قدم در فکر کسی نمیگذارند، تذکری شاید، (شب جمعه است آخر)
آن لحظۀ مرگ عمو جغد را اینجا ببینید.